اینستاگرام، تلگرام، یوتیوب، آپارات

.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

دست های التماسم را فشرد رفت واحساس مرا با خود نبرد یاد تو هر شب صدایم می کند در حریم شب رهایم می کند تو سکوت مبهم آیینه ای در غم دیرینه ، در آیینه ای تو چه هستی؟ لطف بی پایان عشق یاور شب های بی پایان عشق من به پای عشق تو فانی شدم طرحی از اندوه و ویرانی شدم سردی رخسار زردم را ببین این گل پژمرده از غم را بچین



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه , یاد تو ,
:: بازدید از این مطلب : 8822
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
ن : علی طهماسب پوریان
ت : جمعه 1 بهمن 1389
.

نگو قراره که دیگه یه لحظه پیشم نباشی نمیذارم یواش یواش هم رنگ سایه ها باشی دسته گلها تو نمیخوام خاطرهاتو نمی خوام خودت که بهتر میدونی که من فقط تو رو میخوام گل های باغچه رو برات تک تک و از شاخه چیدم ببین چقدر جون میکنم بهت بگم دوست دارم بهت بگم دوست دارم



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه , دوست دارم ,
:: بازدید از این مطلب : 8475
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 31 دی 1389
.

نفهمیدم نبودنش سخت تر بود یا که از تبار او مردنم در این مثلث مرد نبودم اگر برایت نمی مردم مثل این که سال ها بود کشته بودی ام و ذره هام را ریخته بودی سر راه کسی که نامردترین مرد بود شاید رفتنت و نبودنت بهترین بهانه بود برای تنها شعر زندگیم زندگیت کسی که اهل بازی بود محل که نگذاشتی اش هیچ با صدای سرفه ات بیدار شدم یک صبح دل انگیز با صدای چشم هات دردآور نبود؟ وقتی یک دفعه سی و سه صفحه شعر را یک جا گم کردم انگار جوانی ام رفت و سی و سه سال بعد من مردم خوشحال نیستم که رفتی نبودنت اما بهانه ی شعر زیبای من بود این شعر این غزل این قصیده این مثنوی سعدی هم خجالت کشید و حافظ که معلوم بود خسته نیست از روی تاسف سری تکان داد و سعی می کردم بیرون بیایی از شیراز شعرم و در قونیه ی قلبم رو به رویم بنشینی و رو در رو حرف هامان را و سنگ هامان را آری خودش است همین آهنگ بود



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه , نفهمیدم ,
:: بازدید از این مطلب : 8958
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 31 دی 1389
.

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است نغمه ام دلگير و افسرده است نه سرودي؛ نه سروري نه هماوازي نه شوري زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است. يا که خاک مرده روي شهر پاشيده است. اين چه آييني؟ چه قانوني؟ چه تدبيري است؟ من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر من از اين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر من سرودي تازه مي خواهم جنبشي؛ شوري؛ نشاطي، نغمه اي، فريادهايي تازه مي جويم من به هر آيين و مسلک کو، کسي را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر من تو را در سينه اميد ديرينسال خواهم کشت من اميد تازه مي خواهم افتخاري آسمان گير و بلند آوازه مي خواهم کرم خاکي نيستم اينک تا بمانم در مخاک خويشتن خاموش! نيستم شبکور که از خورشيد روشنگر بدوزم چشم آفتابم من که يکجا، يکزمان ساکت نمي مانم. با پر زرين خورشيد افق پيماي روح خويش من تن بکر همه گلهاي وحشي را نوازش مي کنم هر روز جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست موج بي تابم که بر ساحل صدفهاي پري مي آورم همراه کرم خاکي نيستم. من آفتابم. جويبارم، موج بي تابم، تا به چند اينگونه در يک دخمه بي پرواز ماندن؟ تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن؟ شهپر ما آسماني را به زير چنگ پرواز بلندش داشت آفتابي را به خواري در حريم ريشخندش داشت گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود زانوي نصف النهار از پايکوب پر غرور ما چو بيد از باد مي لرزيد اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمينگيري؟ اينک آن همبستري با دختر خورشيد و اين همخوابگي با مادر ظلمت من هر گز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد، گردن من زير بار کهکشان هم خم نمي گردد زندگي يعني تکاپو زندگي يعني هياهو زندگي يعني شب نو، روز نو، انديشه نو زندگي يعني غم نو، حسرت نو، پيشه نو زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد زندگي بايست يک دم "يک نفس حتي" ز جنبش وا نماند. گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد.



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه , زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 8842
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 30 دی 1389
.

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ نيست ياري كه مرا ياد كند ديده ام خيره به ره ماند و نداد نامه اي تا دل من شاد كند خود ندانم چه خطايي كردم كه ز من رشته الفت بگسست در دلش جايي اگر بود مرا پس چرا ديده ز ديدارم بست هر كجا مينگرم باز هم اوست كه به چشمان ترم خيره شده درد عشقست كه با حسرت و سوز بر دل پر شررم چيره شده گفتم از ديده چو دورش سازم بي گمان زودتر از دل برود مرگ بايد كه مرا دريابد ورنه درديست كه مشكل برود تا لبي بر لب من مي لغزد مي كشم آه كه كاش اين او بود كاش اين لب كه مرا مي بوسد لب سوزنده آن بدخو بود مي كشندم چو در آغوش به مهر پرسم از خود كه چه شد آغوشش چه شد آن آتش سوزنده كه بود شعله ور در نفس خاموشش شعر گفتم كه ز دل بر دارم بار سنگين غم عشقش را شعر خود جلوه اي از رويش شد با كه گويم ستم عشقش را مادر اين شانه ز مويم بردار سرمه را پاك كن از چشمانم بكن اين پيرهنم را از تن زندگي نيست بجز زندانم تا دو چشمش به رخم حيران نيست به چكار آيدم اين زيبايي بشكن اين آينه را اي مادر حاصلم چيست ز خودآرايي در ببنديد و بگوييد كه من جز از او همه كس بگسستم كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست فاش گوييد كه عاشق هستم قاصدي آمد اگر از ره دور زود پرسيد كه پيغام از كيست گر از او نيست بگوييد آن زن دير گاهيست در اين منزل نيست



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8132
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 30 دی 1389
.

به چشماي خودت قسم ديگه بهت نمي رسم وصال تو خياليه واي كه دلم چه حاليه بازياي عروسكي آخ كه چه حيف شد كودكي يه كم برس باز به خودت مي خوام بيام تولدت اونوقتا اينجوري نبود راهت به اين دوري نبود حالا كه عاشقت شدم نيستي ديگه مال خودم پاييز چه فصل زرديه عاشقيم چه درديه گم شده باز بادبادكم تو نمي ياي به كمكم ؟ مي خوام دستاتو بگيرم تو بموني من بميرم عاشقي ام نوبتيه آخ كه چه بد عادتيه من نگرانم واسه تو قبله ي ديگران نشو اشكم به اين زلاليه دل تو از من خاليه تو مه عشق تو گمم هلاك يه تبسم تو شدي مال ديگري چه جور دلت اومد بري قفلا كه بي كليد شدن چشا به در سفيد شدن چه امتحان خوبيه دوريت عجب غروبيه بارون شديده نازنين از تو بعيده نازنين خاطره رو جا نذاري باز من و تنها نذاري اونوقتا مهمونت بودم دنيا رو مديونت بودم اونقتا مجنونم بودي كلي پريشونم بودي قصه حالا عوض شده صحبت يه تولده قلبت رو دادي به كسي يه كم واسم دلواپسي مي ترسي كه من بشكنم پشت سرت حرف بزنم من مني كه بوسيدمت تو اون غروب كه ديدمت تو واسه من ناز مي كني ناز مي كشم باز مي كني ؟ اين رسمشه نيلوفرم من كه ازت نمي گذرم ستارمون يادت مي ياد دلواپسم خيلي زياد فقط تماشا مي كني بعد عشق و حاشا مي كني مي گي گذشت گذشته ها چه راحتن فشرته ها سر به سرم كه نذاري بگو يه كم دوسم داري ؟ نمي موني من مي مونم ميري يه روزي مي دونم اولا مهربونترن اونايي كه همسفرن اشك منم كه جاريه نگه دار يادگاريه مي سپرمت دست خدا يه كم دوستم داشتي بيا



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8309
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 30 دی 1389
.

به خودم چرا، اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم! مي دانم بر نمي گردي! مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد! مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد! مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است! اما هنوز كه زنده ام! گيرم به زور ِ قرس و قطره و دارو، ولي زنده ام هنوز! پس چرا چراغه خوابهايم را خاموش كنم؟ چرا به خودم دروغ نگويم؟ من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم! بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند! اين كارگري، كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد، سالها پيش مرده است! نگو كه اين همه مرده را نمي بيني! مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند، حرف مي زنند و نمي گويند، مي خوابند و خواب نمي بينند! مي خواهند مرا هم مرده بينند! مرا كه زنده ام هنوز! (گيرم به زور قرص و قطره و دارو!) ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام! تازه فهميده ام كه رؤيا، نام كوچك ترانه است! تازه فهميده ام، كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود! تازه فهميده ام كه سيد خندان هم، بارها در خفا گريه كرده بود! تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام! تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را به خورد تلفن ترانه داده ام! پس كنار خيال تو خواهم ماند! مگر فاصله من و خاك، چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است، بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم، كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود! ولي هر بار كه دستهاي تو، (يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟) ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند، زنده مي شود و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم! اما، از ياد نبر! بيبي باران! در اين روزهاي ناشاد دوري و درد، هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود! هيچ شانه اي!?



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8315
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : علی طهماسب پوریان
ت : پنج شنبه 30 دی 1389
.

 

می دونی نگاه سردم روی کوه ها خونه کرده                صدای تو ام قشنگه توی قلبم لونه کرده

از اینجا خسته شدم من ولی خوب پایان نداره                 می دونی بردنت از یاد واسه من امکان نداره

اون روزه آخری بودش کا نگام نگاتو می خواست          من می گفتم دست سردم گرمیه دستاتو میخواست

ای قشنگ نازنینم بهترین گله زمینم                             من همینم من همینم تنهاترین مرد زمینم

می گن که بردنم از یاد واسه تو آرزو بوده                    وقتی که حرف میزدیم ما تو بهم گفتی دروغه

تو میگی به پام میمونی منتظر به رام میمونی                 باشه خوب گلم قبوله منتظر باش تا یه روزی

که پیشه تو برمیگردم با همین نگاه سردم                     که بگم دوست دارم من نازنینم پره دردم

خوب دیگه کاری نداری بمونم میشم فراری                   با همین حرفام از اینجا میپرم مثل قناری

شاعر:میلاد جانمحمدی



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , مطالب عاشقانه , داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 9254
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
ن : علی طهماسب پوریان
ت : سه شنبه 23 دی 1389
.

تا قيامت

من ميگم بهم نگاه كن

تو ميگي كه جون فدا كن

من ميگم چشمات قشنگه

تو ميگي دنيا دو رنگه

من ميگم دلم اسيره

تو ميگي كه خيلي ديره

من ميگم چشمات و واكن

تو ميگي من و رها كن

من ميگم قلبم و نشكن

تو ميگي من ميشكنم من ؟

من ميگم دلم رو بردي

تو ميگي به من سپردي ؟

من ميگم دلم شكسته است

تو ميگي خوب ميشه خسته است

من ميگم بمون هميشه

تو ميگي ببين نميشه

من ميگم تنهام مي ذاري

تو ميگي طاقت نداري

من ميگم تنهايي سخته

تو ميگي اين دست بخته

من ميگم خدا به همرات

تو ميگي چه تلخه حرفات

من ميگم كه تا قيامت

برو زيبا به سلامت



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , عاشقانه , شعر های جدید عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8534
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
ن : علی طهماسب پوریان
ت : دو شنبه 16 دی 1389
.

.:. یه شعر عشقولانه ی واقعا زیبا.:.

 

گفتم نرو پرپر میشم

 

گفتی: میخوام رها باشم

 

گفتم: آخه عاشق شدم

 

گفتی:میخوام تنها باشم

 

گفتم: دلم

 

گفتی: بسوز

 

گفتی: یه عمری باز هنوز

 

گفتم: پس عمرم چی میشه

 

گفتی: هدر شد شب و روز

 

گفتم: آخه داغون میشم

 

گفتی: به من خوش میگذره

 

گفتم: بیا چشمام تویی

 

گفتی: آخر کی میخره

 

گفتم: منو جنس میبینی؟

 

گفتی: آره بی قیمتی

 

گفتم: یه روز کسی بودم

 

با من نکن بی حرمتی

 

گفتم: صدام میمیره باز

 

گفتی: با درد بسوز بساز

 

گفتم : حالا که پیر شدم

 

گفتی: که از تو سیر شدم

 

گفتم: تمنا میکنم

 

گفتی: میخوام خردت کنم

 

گفتم: بیا بشکن تنو

 

گفتی: فراموش کن منو



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , عاشقانه , شعر جدید عاشقانه , دکلمه عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 9035
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
ن : علی طهماسب پوریان
ت : دو شنبه 16 دی 1389
.

جزیره

من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...

تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...

 زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد.

 تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه.

اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا...

دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی!

 دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم.

من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...



:: موضوعات مرتبط: +شعر وداستان های عاشقانه , شعر عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه , عاشقانه , شعر جدید عاشقانه , دکلمه عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 8637
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
ن : علی طهماسب پوریان
ت : دو شنبه 16 دی 1389
.
موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی